سلام. نوشته ام طولانیه اما بخونید و کمکم کنید. متشکرم.
من احساس میکنم احساساتم از بچگی درست شکل نگرفته و نمیتونم درست اونا رو بروز بدم. توجه دیگران (مثلا اعضای خانواده) برام مهمه و اگه این توجه نباشه حالم بد میشه . حال جسمیم. قبلا گفته بودم که بچه آخرم و از اول بچگیم زیاد مقایسه میشدم و کسی منو حساب نمیاورد و یه خواهر هم داشتم که معمولا میزد تو سرم (و حس میکنم که با من تو رقابته. کلن این مدلیه که اگه کاری رو بکنم اونم میخواد همونکارو انجام بده، میخواد خودشو نشون بده، حتی اگه کاری رو از من تقلید کرده باشه اسم منو نمیاره) من از همون بچگی دیده نمیشدم و معمولا دیگران رو بر خودم مقدم میدونستم. وقتی موضوعی پیش میاد تو خانواده، بلد نیستم اظهار وجود یا ابراز احساسات کنم و همین دلیلی میشه بر چرخه مجددی که به خودم میگم نو خوب نیستی و آدم بدی هستی یا اینکه کسی دوستت نداره و برات ارزش قائل نیست... آه.. گرچه اگرم این فکرای من درست باشه دست خودم نیست چه کنم من رو از بچگی اینطوری بزرگ کردن..نمیدونم چطور بگم وقتی در اثر این رفتارا حال جسمیم بد میشه و غم عالم تو ذهنم میاد ، دیگه انگار مغزم سرد میشه و هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم..قیافم تابلو میشه..من در زندگی خودم (دوسالی میشه ک ازدواج کردم) و در رابطه با همسرم اینطور نیستم. راحت نظر میدم و اظهار وجود میکنم و حس خوبی دارم در خودم اما در حضور خانوادم اصلا انگار شخصیتم عوض میشه...من از دست خواهر برادرام ناراحتم چرا اونا با من اینطوری رفتار کردن یا مامانم...شاید همین موضوعا باعث شده زیاد دوستشون نداشته باشم...البته عاشق مامان بابامم و خیلی دوستشون دارم...
اینارو داشته باشید..
از طرفی من آدم مذهبی ای هم هستم .. و به شدت دستورات دین رو سعی میکنم مراعات کنم تا حدی که به وسواس میرسم بعضی وقتا. چیزی که جدیدا اذیتم میکنه اینه که با خودم میگم نکنه این احساسات من و اینکه نمیتونم خواهر برادرامو عاشقانه دوست داشته باشم و براشون غصه بخورم، نشونه اینه که آدم بد و گنهکاری هستم؟ و اینکه آیا خدا دوستم داره؟ و اینکه آیا ذات من پاک هست؟ و آیا قلبم صاف هست یا نه؟؟ انقدر این افکار اذیتم میکنن و مدام خودمو سرزنش میکنم. البته این افکارم وقتی بیشتر میشن که میبینم خواهرم چقدر احساساتیه و احساساتشو بروز میده و میگم لابد من آدم صاف و مهربونی نیستم. البته اینم بگم من همیشه و همیشه در دعاهام همه خانوادمو دعا میکنم و همیشه براشون آرزوی خوشبختی داشتم و دارم و اگر از من کاری بخوان به بهترین نحو انجام میدم اما مشکلم درونمه. از طرفی خانوادم به من گاهی اوقات برچسب بی احساس بودن میزنن یا اینکه میگن تو غصه خور نیستی و ... . احساس میکنم به کل شخصیتم توهین میشه..وقتی به این موضوعا فکر میکنم خیلی ناراحت میشم و خودمو سرزنش میکنم و اکثر اوقات حس گناه دارم. با خودم میگم خانوادم مهربون نیستن چرا منو نمیپذیرن هرطور که هستم...
موضوع مذهبی بودنم و این افکارم رو با هم قاطی کردم . حس میکنم ذاتم صاف و مهربون نیست و واسه همین مورد پسند اهل بیت نیستم. اما اگه از کسی هم بدم بیاد براش دعا میکنم. مسئله دیگه هم اینکه من بخاطر برخوردای خانواده و مخصوصا خواهرم اینطور شدم. مثالی براتون میزنم من تو مجالس روضه و دعا الحمدلله اشک دارم و اشک میریزم، یا اگه فیلم غمناکی ببینم یا اگه دلم برای مامان و بابام بسوزه یا در مجالس ختم گریه میکنم.. اما در بعضی موارد مثلا اینکه مشکلی برای خواهر برادرام پیش بیاد سریع اشکام درنمیاد و یه حس جسمی خاصی بهم دست میده که اشکم نمیاد یعنی اصلا نمیتونم احساساتمو بروز بدم. حالا این مسئله گریه کردن هم در خانواده ما مطرح شده..خواهرم خیلی زود اشکش درمیاد واسه بقیه اما من به دلایلی ک گفتم نه. همین باعث میشه اونا برچسب بی احساسی و بی غمی بهم بزنن . یعنی در خانواده اینطور جاافتاده. یعنی اگه گریه ام نیاد ذاتم صاف و مهربون نیست؟!
همه اینا که گفتم باعث شده دنبال اثبات خودم باشم که میدونم خوب نیست...دوست دارم فارغ از بقیه برای خودم زندگی کنم...
حالا به نظرتون چه کنم؟ آیا آدم بدی هستم؟ نظر خدا درباره من چیه؟ آیا شیعه خوبی هستم؟؟ در خانواده چه کنم؟ چه رفتاری داشته باشم؟ در درون خودم چه کنم؟؟ که افسرده نشم؟ که مغزم سرد نشه؟ چیکار کنم که توجه خانواده به من برام مهم نباشه و حالم خوب باشه؟ چطور خود واقعی ام رو بشناسم و بروز بدم؟